نویسنده: علیرضا محمدی
پاسخ به اين پرسش و آسيبهاي برآمده ازآن مستلزم پرداختن به زيرساختها و مؤلفههاي فرهنگي و آموزشي در کشور ماست که در ريشهي آن کهن و قديمي است و تا زماني که اين ريشهها اصلاح نگردد محصولاتي از اين دست همواره از درخت معرفت در دامن ما خواهد ريخت. اين نقص در مراحل گوناگون آموزش و تربيت جامعه ما وجود دارد و خود را به انحاي گوناگون نشان ميدهد. آنچه به رشد و پرورش يک انسان از بدو تولد کمک ميکند ذخيرهي ژنتيکي و پيشفرضها و محيط اجتماعي است. در محيط اجتماعي خانواده و بعد مدرسه در درجهي اهميت فوقالعادهاي قرار دارند. رويکردي را که در بررسی اين مسئله به عنوان رويکرد مختار پاسخگويي برگزيدهام و به آن باور دارم رويکرد در عقلانيت نقّاد (Critical Rationalism) است.
آموزش و پرورش يکي از نهادهاي بسيار مهم انسانساز و تمدنآفرين است که نقش بسبار مهمي در شکل دادن به حيات فرهنگي آدميان ايفا ميکند. در اين منظر معرفت و رشد آن شکلدهندهي اصلي فرهنگ و مؤلفههاي فرهنگي است. فيلسوفان عقلگراي نقّاد توضيح ميدهند که معرفت عبارت است از: حدسها و فرضهايي که از جانب کنشگران که واجد تواناييهاي ادراکي هستند براي فهم و شناخت واقعيت (در هر عرصه و حيطهاي خواه فيزيکي، اجتماعي و نظاير آن) فرافکنده ميشود. از اين منظر هر واقعيتي اعم از فرهنگي، اقتصادي، سياسي، تاريخ و … واجد بينهايت جنبه و جلوه و ظرفيت است و تلاش براي شناخت واقعيت از رهگذر حدسها و فرضهايي که براي شناسايي آن برساخته ميشود حد يقف ندارد و پاياني براي آن نميتوان متصوّر شد. از اين دريچه وجود ظرفيتهاي ادراکي بالقوه که ميتوان از آن به نوعي معرفت فطري تعبير کرد باعث ميشود که نوزاد آدمي از همان لحظهي نخستين که با پيرامون خود تعامل برقرار ميکند يا نوعي انتظار و تصور اوليه از وضع و حال پيرامون خود به داد و ستد معرفتي با محيط اقدام ورزد. نکته بسيار مهم از ديدگاه اين رويکرد آن است که ظرفيت ادراکي هر انساني محدود است و تصويري غير کامل از واقعيت را داراست و بدين ترتيب فرايند شناخت واقعيت، فرايند پايانناپذير و تدريجي است. ميتوان به حدسها و گمانههايي که بوسيله فاعلان شناسايي براي فراچنگ آوردن “واقعيت” در عرصههاي مختلف برساخته ميشود به منزله راهحلها يا پاسخهايي براي مسايل مطروحه نظر کرد که محصول بروز تعارض ميان شناخت اوليه کنشگر و واقعيت پيراموني است. بنابراين انسانها شريک معرفتي هم هستند که ميبايستي با طرح نقّادانه از يکديگر به اصلاح و پيشرفت معرفت مدد رسانند. اين پيشبرد معرفت و اصلاح آن نيازمند فضايي نقادانه است. از درون چنين طرحي نتايج ناخواسته و غيرقابل پيشبيني (به مفهوم عدم تعين) بيرون ميآيد و نميتوان هيچ طرح و فکر و ذهني را به صورت قالبي و از پيش طراحي کرد. يعني بر طبق آن هيچ چيز هيچ گاه دقيقاً آن گونه که نيت افراد بوده است از کار در نميآيد و به اين اعتبار ايجاد نهادهاي کاملاً بري از خطا و اشتباه امکانپذير نيست.
حال اگر مؤلفههاي فوق را با معيارهاي خانوادهها و مدارس ايراني تطبيق دهيم اساساً خبري از آنها نيست. در خانوادهها ما معمولاً با نوعي سالارپيشگي روبرو هستيم که از قديم و دوران کهن تا امروز يا مادرسالاري، پدرسالاري، فرزندسالاري و يا بيسالاري ۰نسبيت و رهايي بيضابطه) حاکم بوده است. تا با اين اوضاع و امور وقتي کسي در خانواده و مدرسه قرار ميگيرد که نوعي سالارپيشگي معرفتي (منبعث از سالار) وجود دارد با آنچه روبرو ميشود به قول فوکو قدرت در اشکال مختلف خود را نشان ميدهد. بنابراين آنچه به عنوان معرفت رسمي و غالب شکل ميگيرد ساير حدس و گمانهها را منکوب ميکند. بنابراين در نظام خانوادگي و آموزشي در مدارس با نوعي سالارپيشگي مواجه هستيم که فرزندان تک بعدي و فرمانپذير و بدون نقد بار ميآورد. اين نوع از تربيت در ناخودآگاه (به قول فرويد) نهادينه ميشود و در رفتارهاي مختلف اجتماعي و فرهنگي شاهد آن خواهيم بود. به عبارتي ناخودآگاه فرهنگي ما در طول اعصار و قرون به سمت هرموارگي پيشرفته است و در عرصههاي گوناگون خود را نشان داده است.
بنابراين معرفت و رشد آن به ميزان حداقلي تنزل پيدا کرده است و فرزندان ما در خانوادهها و يا مدارس با يک سري جوابهاي از پيش تعيين شده و کاملاً درست و غير قابل خدشه روبرو هستند که از سوي نظام خانوادگي و يا مدرسه به افکار و رفتار آنها تسري مييابد. در نتيجه اين افراد وقتي در نهادهاي پيشساختهاي که از قبل در سيستم اجتماعي شکل گرفته است وارد ميشوند و يا آن نهادها را ميسازند با همان ذهنيت سالارپيشگي وارد ميشوند و در برابر فرادست، خاضع و بيانتقاد و در برابر فرودست ظالم و بيگذشت. آنچه در اين ميان قرباني ميشود معرفت و رشد آن و امور اخلاقي است. مناصب و مصادر و سنتهاي اجتماعي در مراتب بعدي قرار ميگيرند و در حقيقت اين سنتها به پشتوانهي همان تربيت خانوادگي و آموزشي عمل ميکند. از دل آن امتيازات گوناگون و رانتها و يا تضييع حقوقها شکل ميگيرد. بنابراين صورتهاي قانوني هرچند تغيير کند ولي محتواي تربيتي اشخاص چون تغييري پيدا نکرده است، صورتهاي قانوني را نيز به شکل سيرتهاي مطلوب خود در ميآورند و باز به همان شيوهي مألوف قبلي باز ميگردند. اين مسئله به فقدان نظارت واقعي از سوي فرودستان و نپذيرفتن اين نکات از سوي فرادستان ميانجامد و در نتيجه از تن دادن به ارزشهاي برابري و کرامت انساني ابا ميورزند و در حول اين هستهي سخت (Hard Core) تربيتي منافع و بيقانونيها شکل ميگيرد و در نتيجه در تقسيم مسئوليتي غيرمنصفانه، در مواجهه با مشکلات اجتماعي طبقهي فرادست به منافع مالي و رفاهي دست پيدا ميکند و مسئوليت سختافزاري اين مواجهه بر گردهي طبقهي فرودست ميافتد.
مسئله ديگرسالارپيشگی است. اين سالارپيشگي که بر روح و روان و تفکر اجتماعي ما حاکم است خود را در واژههايي خود “آقازادگي” و “ژن خوب” هويدا ميسازد. قابل ذکر است که واژههايي اين چنيني کاملاً از ساختار و مؤلفههاي فرهنگيمان برميخيزد و قبل از اينکه اعتراضي به گويندگان اين واژهها داشته باشيم نيکوست که به بازنگري و ترميم و اصلاح مولدهاي چنين واژههايي بپردازيم. در ذهنيت تاريخي ما نوعي برتري طلبي نژادي که ناشي از همان عوامل مطروح در پاسخ پرسش اول است به چشم ميخورد.
اين واژههايي که عمدتاً “عاريتي” و از فرهنگ ديگر به ما ارث رسيده است نوعي تفکر خود برتربيني و ژن برگزيده است که به علت همسويي با برخي مؤلفههاي فرهنگي ما مورد استقبال قرار ميگيرد. “ژن برتر” يا نژاد برتر و برگزيده يکي از جلوههاي نوعي ناسيوناليسم و نژادپرستي افراطي است که در ساختار سالار مرکزي به اشرافيت و آريستوکراسي خانوادگي ميانجامد. ريشههاي فکري اين آراء در نظرات ارنست هَکل مطرح شده اشت. او زيستشناسي طراز اول بود که داروين را به آلمانيها معرفي کرد و رويکرد خاص او در مورد مسائل مختلف اجتماعي و فرهنگي متأثر از نوعي داروينيسم اجتماعي افراطي بود. او بر اين باور بود که آلمانها از ساير نژادها از ميمونسانها فاصله بيشتري گرفتهاند و قادرند بناي تمدن بشري را رفيعتر سازند.
هکل بعد از اقامهي براهيني ميگويد که نژادهاي پستتر مانند بوميان ساکنان جنگلهاي سريلانکا يا کاکاسياههاي استراليايي از حيث رواني به پستانداران، ميمونهاي نزديک به انسان و سگها، نزديکترند تا به انسانهاي اروپايي و بنابراين ما ميبايد ارزشي کاملاً متفاوت براي حيات آنها در نظر بگيريم.
عنايت بفرماييد که نگاه فوق يه يک نوع وقتي در عرصهي اجتماعي متجلّي ميشود به حقوق لاينفک و رانتهاي جداييناپذير از افرادي تبديل ميشود که با توجه به پيشينهي تربيتي و آموزشي، آنرا يک حق تمام عيار براي خود به شمار ميآورند و اساساً هيچ نقدي را بر سخنان خود در اين رابطه بر نميتابند. در اين ميان نوع گرايشهاي سياسي کاملاً در حاشيه قرار ميگيرد و در اثبات اين خود برتربيني و در نتيجه برخورداري از رانت و منافع برآمده از آن است که به صورت حق مسلم براي “ژن برتر” تلقّي ميشود و تبعات آن گريبان جامعه را به صورت شکاف طبقاتي و اقتصادي و گسيختگي اخلاقي ميگيرد.
با توجه به موارد مطروحه فوق آنچه در عرصههاي گوناگون اجتماعي، سياسي و اقتصادي نيز بروز و ظهور ميکند حمل دشواريهاي اجتماعي و جهادي بر عهدهي مستضعفان و برخورداري اجتماعي و اقتصادي از آن “ژنهاي برتر” ميگردد و به جهت همين سابقهي آموزشي و تربيتب نهادينه شده در افراد اين مسئله به نوعي خود را در روابط مختلف اجتماعي نشان ميدهد. يعني با وجود آنکه آرمان و ارزشهاي ابتدايي انقلاب اسلامي بر برابري و آزادي و يکسان شدن مستضعفان با طبقات برخوردار است و بيتوجّهي محض در ارتفاع مشکلات آموزشي و فرهنگي در نظام خانوادگي و آموزش و پرورش، افراد را سلطهگر و يا سلطهپذير بار ميآورد و آرمانهاي صحيح و درست و به حق همچنان بر روي کاغذ باقي ميماند.
فلذاست که جهت اصلاح اين نوع نگرشها عزم همگاني و ملّي و مديريتي لازم است تا با اصلاح بنيادين آموزش و پرورش و آموزشهاي ملی براي خانوادهها و افراد زمينهي پيدايش فرصتهاي يکسان براي همگان و به دور از فرصتهاي رانتي و ژنهاي خانوادگي پديد آيد.
منبع: انسان شناسی و فرهنگ
پاسخ دهید